«♡با عشق شدنیه♡» پارت1

꓄ꍏꃅꂦꂦꋪꍏ · 20:57 1400/02/01

برید ادامه

☆از زبان مرینت☆

بعد از فوت پدر مادرم، به مدت دو ساله که دارم با خانواده ی عمه امیلی زندگی میکنم.خونواده ی عمه ام چهار نفرن...عمه امیلی همسرش عمو گابریل(من برای  اینکه احترام بزارم میگم عمو) و آریانا و آدرین. آریانا 

مدتیه که با لوکا یکی از هم کلاسیاش نامزد کرده و قراره بعد از اتمام درسشون مراسم ازدواجشونو برگزار کنند. 

من در این مدت که اینجام خیلی به آدرین  وابسته شدم،طوریکه اگه یه روز نبینمش اونروز برام دردناک میشه، البته احساس میکنم آدرینم منو دوست داره، چون همیشه به من میگه:«اگه میدنستم تو انقدر دوست داشتنی شدی زودتر از سفر برمیگشتم.»

ای وای باز نشستم به خاطره نوشتن باز الان امیلی جون با خودش میگه این دختر دوساعته تو اتاق چیکار میکنه که نمیاد پایین. آخه من تو این مدت عادت کردم خاطره نویسی کنم. اکثرا صبحا اینکار رو میکنم 

☆☆☆☆☆☆☆☆☆

بقیش بمونه برای بعد

اگر دوست دارید بقیشو بخونید کامنت بدید

کامنتا که به پنج تا رسیدن پارت بعد رو میدم

لایک ها هم پنج تا باشه.

بابای