داستان تک پارتی «♡عاشقی حتی به قیمت دروغ♡»

꓄ꍏꃅꂦꂦꋪꍏ ꓄ꍏꃅꂦꂦꋪꍏ ꓄ꍏꃅꂦꂦꋪꍏ · 1400/01/28 07:57 · خواندن 4 دقیقه

های 

من اومدم با یک داستان تک پارتی

این داستان کپیه اما یذره خودم کم کردم یجوره دیگر نوشتم وگرنه خیلی کوتاه بود

حالا برید ادامه کیوتانم😐

♡عاشقی حتی به قیمت دروغ♡

لوکا و مرینت دست در دست هم از خیابانی عبور می کردند جلوی ویترین یک مغازه می‌ایستند:

 مرینت:وای چـه پالتوی زیبایی

لوکا: عزیزم بیا بریم تـو بپوش ببین دوست داری؟

 
وارد مغازه می‌شوند مرینت پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه کـه خوشش اومده

لوکا و مرینت میروند تا پولش را حساب کنند

 
لوکا: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟


آدرین(اسم فروشنده): 100000دلار


لوکا: باشه میخرمش


مرینت آروم میگه: ولی لوکا اینهمه پول رو از کجا میاری؟


لوکا: پس اندازه 1سالم هست نگران نباش مرینت جان


چشمان مرینت از شدت خوشحالی برق می‌زند

 
مرینت: ولی تـو خیلی برای جمع کردن این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری

 
لوکا رو بـه مرینت بر میگرده و میگه:


مهم نیست عزیزم مهم این‌کـه با این هدیه تـو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم.

بعد از خرید پالتو هر دو روانه پارک آن نزدیکی شدند

 
لوکا: مرینت یه سوال دارم

مرینت:بپرس

لوکا:منو دوست داری

مرینت: خیلی(آدرینت شیپرا الان خیلی عصبانی ان😰 نترسین لوکانت نیس😜)

لوکا: یعنی بـه غیر از مـن هیچ کس رو دوست نداری و نداشتی؟

مرینت: خوب معلومه نه

 یک فالگیر بـه انها نزدیک می شود رو بـه مرینت می کند و میگوید: بیا فالت رو بگیرم.

و دست مرینت را میگیرد

فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده اي درخشان عاشقی عاشق

چشمان لوکا از شدت خوشحالی برق می زند

فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با مو های بلوند و چشمان سبز
 

. مرینت ناگهان دست و پایش را گم میکند. لوکا وا میرود. مرینت دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون می‌کشد. چشمان لوکا پر از اشک می شود. رو بـه مرینت می‌ایستد و می گوید: من او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم. مرینت سرش را پایین می اندازد.

 لوکا: تـو اون پالتو را نمی خواستي فقط می خواستی اون رو ببینی مـا هرروز از اون مغازه عبور میکردیم و همیشه تـو از اونجا چیزی می خواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با مـن اینکارو کردی چرا؟ مرینت آروم از کنار لوکا عبور کرد خواست بره که لوکا بازویش را گرفت و گفت: اگر دوستش داری همین الان باید بهش بگی من فقط میدونم...........(نقطه ها نشونه گریه اس) که فقط اسمش آدرینه....... اگر به عنوان یک دوست هم من رو دوست داری برو و بهش بگو. 
مرینت: من نمی تونم میترسم. 
لوکا: پس باهم میریم عزیزم. 
لوکا و مرینت اینبار بدون اینکه دستهای هم را بگیرند به طرف مغازه میروند

☆☆☆شش سال بعد ☆☆☆

مرینت: مارتین پسرم دستت رو بشور و بیا که پاستا داریم
آدرین با خنده: مرینت شوخی میکنی عمرا بزارم یذره هم لب به اون پاستای خوشمزه بزنه. 
مرینت: اِ آدرین با پسرم شوخی کنی با من طرفی
مارتین:ممنون مامانی هیلی دوتت دالم.
همان لحظه صدای زنگ در میاد 
مرینت: فکر کنم لوکا و کلویی باشن آدرین پاشو درو باز کن کلویی بارداره خسته میشه
آدرین با چشمایی گرد گفت: تو چقدر تنبلی مرینت ولی باشه میرم. 
آدرین رفت و در  را باز کرد. 
آدرین: به به بالاخره ما چشممون به جمال این پدر مداد شمعی افتاد. 
کلویی: واقعا که کی با شوهر خواهرش اینجوری حرف میزنه کله موزی.(کلویی خواهره آدرینه تو این داستان) 
مرینت: نکه همه به برادرشون میگن کله موزی. سلام پدر و مادر جدید چطورین دلم براتون تنگ شده. 
لوکا: مرینت پاستا درست کردی. 
مرینت: آره خب برای چی. 
لوکا درحالی که داشته به طرف میز ناهارخوری میرفته گفت: هیچی برای کلو جونم می خوام. 
کلویی: برای من می خوای یا برای خودت. 
لوکا در حالی که داشت برای خودش پاستا میرخت توی بشقاب گفت: حالا چه فرقی میکنه زن و شوهر همچیشون مال همه قربونت برم. 
همه خندیدن و سر میز نشستن و پاستای خوشمزه ی مرینت رو خوردن. 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تمام 

اگر دوست داشتین کامنت بدین و لایک کنین

روز خوبی داشته باشین